Skip to content

یعقوب به زندگی در کنعان که محل اقامت پدرش بود ادامه داد. ۲و این داستان یعقوب و خانوادۀ او است

یوسف که جوان هفده ساله ای بود، به اتفاق برادران ناسکۀ خود ـ پسران بلهه و زلفه زنان پدرش ـ از گلۀ پدر خود نگهبانی می کرد. او از کارهای بدی که برادرانش می کردند به پدر خود خبر می داد. ۳یعقوب، یوسف را از تمام پسران خود زیادتر دوست می داشت. زیرا یوسف در زمان پیری او به دنیا آمده بود. او برای یوسف چپن دراز و آستین داری دوخته بود. ۴وقتی برادرانش دیدند که پدرشان یوسف را زیادتر از آن ها دوست دارد، از یوسف نفرت داشتند، به طوری که نمی توانستند با او دوستانه صحبت کنند

۵یک شب یوسف خوابی دید. وقتی خواب خود را برای برادران خود تعریف کرد، آن ها زیادتر بدبین او شدند. ۶یوسف گفت: «گوش کنید چه خوابی دیده ام. ما همه در مزرعه مشغول بستن خوشه های گندم بودیم. ۷خوشۀ گندم من بلند شد و راست ایستاد. خوشه های گندم شما دور خوشۀ گندم من ایستادند و در مقابل آن تعظیم کردند.» ۸برادرانش گفتند: «آیا فکر می کنی که تو پادشاه و فرمانروای ما می شوی؟» پس به خاطر خوابی که یوسف دیده و برای آن ها تعریف کرده بود بدبینی آن ها از او زیادتر شد

۹بعد از آن یوسف خواب دیگری دید و به برادران خود گفت: «من خواب دیگری دیدم. خواب دیدم که آفتاب و مهتاب و یازده ستاره به من تعظیم می کردند.» ۱۰او این خواب را برای پدر خود هم تعریف کرد. پدرش او را سرزنش کرد و گفت: «این چه خوابی است که دیده ای؟ آیا فکر می کنی که من و مادرت و برادرانت آمده در مقابل تو تعظیم می کنیم؟» ۱۱برادران یوسف بالای او قهر شدند، اما پدرش این موضوع را به خاطر سپرد

یوسف را می فروشند و او را به مصر می برند

۱۲یک روز که برادران یوسف برای چراندن گله به شکیم رفته بودند، ۱۳یعقوب به یوسف گفت: «برادرانت در شکیم مشغول چراندن گله هستند، بیا تو را در آنجا بفرستم.» یوسف گفت: «من حاضرم.» ۱۴پدرش گفت: «برو از سلامتی برادرانت و از وضع گله برای من خبر بیاور.» پس پدرش او را از دشت حبرون به شکیم فرستاد

وقتی یوسف به شکیم رسید، در آنجا دنبال برادران خود می گشت. ۱۵مردی او را دید و پرسید: «اینجا چه می کنی؟» ۱۶یوسف گفت: «می خواهم برادرانم را پیدا کنم. آن ها برای چراندن گله رفته اند. آیا می دانی آن ها کجا هستند؟» ۱۷آن مرد گفت: «از اینجا رفته اند. من از آن ها شنیدم که به دوتان می روند.» پس یوسف دنبال برادران خود رفت و آن ها را در دوتان پیدا کرد

۱۸برادرانش او را از دور دیدند و قبل از اینکه به آن ها برسد، نقشه کشیدند تا او را بکشند. ۱۹آن ها به یکدیگر گفتند: «کسی که برای ما خواب دیده است، می آید. ۲۰بیائید همین حالا او را بکشیم و در یکی از این چاه های خشک بیندازیم و بگوئیم حیوان درنده ای او را کشته است. آن وقت ببینیم تعبیر خوابهای او چه خواهد بود.» ۲۱رئوبین وقتی این را شنید کوشش کرد تا او را نجات دهد. پس گفت: «او را نکشیم، ۲۲بهتر است او را در یکی از این چاه ها بیندازیم و به او صدمه نرسانیم.» او این را به خاطری گفت تا او را نجات داده به پیش پدر خود برگرداند. ۲۳وقتی یوسف پیش برادران خود آمد، ۲۴آن ها او را گرفته و آن چپن آستین دراز را از جانش کشیدند. سپس او را در چاه خشک و بی آبی انداختند

۲۵وقتی آن ها مشغول غذا خوردن بودند، متوجه شدند که کاروان اسماعیلیان که از جلعاد به مصر می رود از آنجا می گذرد و بار شتران آن ها هم مرهم و مصالح دیگ و ادویه بود. ۲۶یهودا به برادران خود گفت: «از اینکه برادر خود را بکشیم و موضوع قتل او را پنهان کنیم چه فایده ای به ما می رسد؟ ۲۷بیائید او را به این اسماعیلیان بدون اینکه به او صدمه ای برسانیم، بفروشیم. از اینها گذشته او برادر و رگ و خون ما است.» برادرانش به پیشنهاد او موافقت کردند. ۲۸وقتی تاجر های مدیانی از آنجا می گذشتند آن ها یوسف را از چاه بیرون کشیدند و به قیمت بیست سکۀ نقره به اسماعیلیان فروختند. آن ها او را به مصر بردند

۲۹وقتی رئوبین به سر چاه آمد، دید که یوسف در آنجا نیست. از غصه لباس خود را پاره کرد. ۳۰و به پیش برادران خود برگشت و گفت: «یوسف در آنجا نیست. حالا من چه کنم؟» ۳۱آن ها بزی را کشتند و چپن یوسف را با خون آن آغشته کردند. ۳۲سپس آن چپن خون آلود را به پیش پدر خود بردند و گفتند: «ما این را پیدا کرده ایم ببین آیا چپن پسر تو است؟» ۳۳یعقوب آن چپن را شناخت و گفت: «بلی این چپن او است. حتماً حیوان درنده ای او را کشته است. پسرم یوسف پاره پاره شده است.» ۳۴یعقوب از غصه لباس خود را پاره کرد و لباس ماتم پوشید و مدت درازی برای پسر خود ماتم گرفت. ۳۵تمام پسرها و دختر های او آمدند تا او را تسلی بدهند. اما او آن ها را رد کرد و گفت: «من با این غم به گور می روم.» پس او به گریه و زاری برای پسر خود ادامه داد

۳۶اما تاجران مدیانی یوسف را به مصر بردند و او را به فوتیفار که قوماندان گارد فرعون بود فروختند

۱اسماعیلیان یوسف را به مصر بردند و او را به فوتیفار که یکی از افسران و قوماندان گارد سلطنتی فرعون بود فروختند. ۲خداوند با یوسف بود و او را در هر کاری موفق می ساخت. او در خانۀ آقای مصری خود ماند. ۳فوتیفار دید که خداوند با یوسف است و او را در هر کاری موفق می سازد. ۴از او خوش بود و او را خادم مخصوص خود مقرر کرد و تمام دارائی خود را به دست او سپرد. ۵از آن ببعد خداوند به خاطر یوسف تمام دارائی آن مصری را چه در خانه و چه در صحرا بود برکت داد. ۶فوتیفار هر چه داشت به دست یوسف سپرد و دیگر کاری به کارهای خانه نداشت مگر غذائی که می خورد

یوسف خوش اندام و خوش قیافه بود. ۷بعد از مدتی زن آقایش به او دل بست و از او خواست تا با او همبستر شود. ۸یوسف خواهش او را رد کرد و گفت: «ببین، بادارم به خاطر اطمینانی که به من دارد، همه چیز را به من سپرده است و هیچ چیزی را از من دریغ نکرده است. ۹من دارای همان اختیاراتی هستم که او است. او بغیر از تو هیچ چیزی را از من مضایقه نکرده است. من چطور می توانم چنین کار خلافی را انجام بدهم و پیش خدا گناه کنم؟» ۱۰اما او هر روز از یوسف می خواست که با او همبستر شود و یوسف قبول نمی کرد

۱۱اما یک روز وقتی یوسف داخل خانه رفت تا کارهای خود را انجام دهد، هیچ یک از خدمتگاران در خانه نبود. ۱۲زن قوماندان به لباس یوسف چنگ انداخت و گفت: «بیا با من همبستر شو.» اما او فرار کرد و بیرون رفت. ۱۳در حالیکه لباسش در دست آن زن ماند. وقتی او دید که یوسف لباس خود را رها نمود و از خانه فرار کرده، ۱۴خدمتگاران را صدا کرد و گفت: «ببینید، این مرد عبرانی که شوهرم او را به خانه آورده است، می خواست با من عشقبازی کند. او داخل اطاق من شد و می خواست مرا فریب بدهد و به من دست درازی کند. اما من با صدای بلند فریاد کردم. ۱۵وقتی او دید که من فریاد می کنم، فرار کرد و لباسش پیش من ماند.» ۱۶آن زن لباس یوسف را پیش خود نگاه داشت تا شوهرش به خانه آمد. ۱۷پس برای او هم جریان را این طور تعریف کرد: «این غلام عبرانی که تو او را آورده ای به اطاق من داخل شد و خواست مرا بفریبد و به من دست درازی کند. ۱۸اما وقتی من فریاد کردم، او فرار کرد و لباسش پیش من ماند

۱۹وقتی آقای یوسف این را شنید قهر شد. ۲۰یوسف را گرفت و در زندانی که زندانیان پادشاه در آن بودند، زندانی کرد و او در آنجا ماند. ۲۱اما خداوند یوسف را برکت داد. ۲۲بنابرین، زندانبان از یوسف خوشش آمد. او یوسف را سرپرست همۀ زندانیان گماشت و او مسئول تمام چیز هائی شد که در زندان انجام می گرفت. ۲۳زندانبان بعد از آن به چیز هائی که به دست یوسف سپرده شده بود کاری نداشت، زیرا خداوند با یوسف بود و او را در تمام کار هائی که می کرد موفق می ساخت

یوسف خواب زندانیان را تعبیر می کند

مدتی بعد رئیس ساقی ها و رئیس نانوا های مخصوص فرعون، پادشاه مصر، گناهی کردند. ۲فرعون قهر شد ۳و آن ها را به زندان قوماندان گارد، یعنی در همان زندانی که یوسف زندانی شده بود انداخت. ۴آن ها مدت زیادی در آن زندان ماندند و رئیس زندان یوسف را مأمور خدمت آن ها کرد

۵یک شب رئیس ساقی ها و رئیس نانوا ها هر یک خوابی دید که تعبیر مختلفی داشت. ۶صبح وقتی یوسف پیش آن ها آمد، دید که آن ها پریشان هستند. ۷پرسید: «چرا امروز پریشان هستید؟» ۸آن ها جواب دادند: «هر یک از ما خوابی دیده ایم و در اینجا کسی نیست که خواب ما را تعبیر کند.» یوسف گفت: «خدا قدرت تعبیر خوابها را می بخشد. بگوئید چه خوابی دیده اید؟

۹پس رئیس ساقی ها گفت: «خواب دیدم که یک درخت انگور پیش من است ۱۰که سه شاخه دارد. به زودی برگها سبز شدند و خوشه کردند و انگور پخته بار دادند. ۱۱من جام فرعون را پیش خود داشتم. پس انگور ها را در جام فشردم و آنرا به دست پادشاه دادم.» ۱۲یوسف گفت: «تعبیر خواب تو این است: سه شاخه سه روز است. ۱۳روز سوم فرعون گناه تو را می بخشد و تو مثل سابق که رئیس ساقی ها بودی دوباره جام را به دست فرعون خواهی داد. ۱۴اما وقتی همه چیز برای تو به خوبی انجام شد، مرا بیاد بیاور. محبتی به من بکن و احوال مرا به فرعون بگو و کمک کن تا از این زندان آزاد شوم. ۱۵در واقع مرا از سرزمین عبرانیان دزدیده اند و در اینجا هم بدون اینکه گناهی کرده باشم مرا در زندان انداخته اند

۱۶وقتی رئیس نانوا ها دید که تعبیر خواب رئیس ساقی ها خوب بود، به یوسف گفت: «من هم در خواب دیدم که سه تکری نان را بر سرم می برم. ۱۷در تکری بالائی انواع نان شیرینی برای فرعون وجود داشت و پرندگان آن ها را می خوردند.» ۱۸یوسف گفت: «تعبیر آن این است: سه تکری سه روز است. ۱۹روز سوم فرعون تو را از زندان بیرون می آورد. سرت را از تن جدا می کند و بدنت را بر دار می آویزد تا پرندگان گوشت تو را بخورند

۲۰پس از سه روز، روز تولد فرعون بود. پس او یک مهمانی برای همۀ درباریان ترتیب داد. رئیس ساقی ها و رئیس نانوا ها را از زندان آزاد کرد و آن ها را پیش همه اهل دربار آورد. ۲۱رئیس ساقی ها را بر سر کار سابقش مقرر کرد. ۲۲اما رئیس نانوا ها را همان طور که یوسف گفته بود به دار آویخت. ۲۳اما رئیس ساقی ها هرگز یوسف را به یاد نیاورد و او را بکلی فراموش کرد

یوسف خواب پادشاه را تعبیر می کند

بعد از دو سال که از این جریان گذشت، فرعون در خواب دید که در کنار دریای نیل ایستاده است، ۲که هفت گاو چاق و چله و براق از دریای نیل بیرون آمدند و در میان علف ها مشغول چریدن شدند. ۳سپس هفت گاو دیگر بیرون آمدند که لاغر و استخوانی بودند. این گاوها در مقابل گاو های دیگر در کنار دریا ایستادند. ۴گاو های لاغر گاو های چاق را خوردند. در این موقع فرعون از خواب بیدار شد. ۵او دوباره خوابید و خواب دیگری دید که: هفت خوشۀ گندم پُر بار بر یک ساقه روئید. ۶بعد از آن هفت خوشۀ گندم دیگر که باریک و از باد صحرا پژمرده شده بودند روئیدند ۷و خوشه های بی بار، آن هفت خوشۀ پُر بار را بلعیدند. در این موقع فرعون از خواب بیدار شد و فهمید که خواب دیده است. ۸صبح آن روز فرعون پریشان بود. پس امر کرد تا همۀ جادوگران و دانشمندان مصری را حاضر کنند. سپس خواب خود را برای آن ها بیان کرد. ولی هیچ کدام نتوانست خواب فرعون را تعبیر کند

۹در آن موقع رئیس ساقی ها به فرعون گفت: «امروز خطاهای گذشته ام بیادم آمد. ۱۰وقتی فرعون بر من و سرپرست نانوا ها قهر شد و ما را به محبس قوماندان گارد انداختند. ۱۱یک شب هردوی ما خواب دیدیم که تعبیر های مختلفی داشت. ۱۲یک جوان عبرانی هم در آنجا بود که غلام قوماندان گارد بود. ما خوابهای خود را به او گفتیم و او آن ها را برای ما تعبیر کرد. ۱۳همه چیز همانطوری که او گفته بود اتفاق افتاد. مرا به شغل سابقم مقرر کردید و سرپرست نانوا ها را به قتل رسانیدید

۱۴فرعون فرستاد تا یوسف را فوراً از محبس بیرون بیاورند. یوسف ریش خود را تراشید و لباس خود را تبدیل نمود و بحضور فرعون آمد. ۱۵فرعون به او گفت: «من خوابی دیده ام که هیچ کس نتوانست آنرا تعبیر کند. به من گفته اند که تو می توانی خوابها را تعبیر کنی.» ۱۶یوسف در جواب گفت: «اعلیحضرتا، من نمی توانم. اما خدا قدرت تعبیر را می بخشد.» ۱۷فرعون گفت: «خواب دیدم که در لب دریای نیل ایستاده ام. ۱۸هفت گاو چاق و چله و براق از دریا بیرون آمدند و در میان علف ها مشغول چریدن شدند. ۱۹پس از آن هفت گاو دیگر بیرون آمدند که لاغر و استخوانی بودند، به طوری که تا آن وقت گاوی به آن لاغری در هیچ جای مصر ندیده بودم. ۲۰گاو های لاغر، گاو های چاق را خوردند. ۲۱اما هیچ کس باور نمی کرد که آن ها آن گاو های چاق را خورده باشند، چون که فقط مثل پیشتر لاغر و بد شکل بودند. پس از خواب بیدار شدم. ۲۲دوباره خوابیدم و خواب دیدم که هفت خوشۀ پُر بار گندم بر یک ساقه روئیدند. ۲۳بعد از آن هفت خوشۀ دیگر که بی بار و از باد صحرا پژمرده شده بودند روئیدند. ۲۴خوشه های پژمرده خوشه های پُر بار را بلعیدند. من خواب را برای جادوگران تعریف کردم. اما هیچ یک از آن ها نتوانست آنرا برای من تعبیر کند

۲۵یوسف به فرعون گفت: «هر دو خواب یک معنی دارند. خدا از آنچه می خواهد بکند به شما خبر داده است. ۲۶هفت گاو چاق هفت سال است و هفت خوشۀ پُر بار هم هفت سال است و هر دو خواب شما یکی است. ۲۷هفت گاو لاغر و هفت خوشۀ بی بار که از باد صحرا پژمرده شده بودند، هفت سال قحطی و خشکسالی هستند. ۲۸مقصد همان است که به فرعون گفتم. خدا از آنچه می خواهد بکند شما را آگاه ساخته است. ۲۹مدت هفت سال در تمام مصر فراوانی می شود. ۳۰بعد از آن، مدت هفت سال قحطی می آید. ۳۱به طوری که آن هفت سال فراوانی فراموش می شود. زیرا قحطی سرزمین مصر را نابود می کند. قحطی بقدری شدید می شود که اثری از آن سال های فراوانی باقی نمی ماند. ۳۲معنی اینکه دو مرتبه خواب دیده اید این است که این امر از طرف خدا مقرر گردیده و به زودی اتفاق می افتد

۳۳حالا باید شخصی را که دانا و حکیم باشد انتخاب نمائید و او را مأمور کنید ۳۴تا به اتفاق یک عده ای دیگر در سراسر مصر در تمام مدت هفت سال فراوانی یک پنجم محصولات زمین را جمع آوری کنند. ۳۵امر کن تا تمام غله ها را در سال های فراوانی جمع کرده و آن ها را زیر نظر شما در انبار شهرها ذخیره و نگهداری کنند. ۳۶این آذوقه ها برای تأمین خوراک مردم در سال های قحطی ذخیره شود تا مردم از گرسنگی هلاک نشوند

یوسف حاکم مصر می شود

۳۷فرعون و همۀ اهل دربار، این پیشنهاد را پسندیدند. ۳۸پس فرعون به آن ها گفت: «ما هرگز کسی را بهتر از یوسف پیدا نمی کنیم. او مردی است که روح خدا در او هست.» ۳۹پس به یوسف گفت: «خدا همۀ این چیزها را به تو نشان داده است، پس کاملاً معلوم است که حکمت و فهم تو از همه زیادتر است. ۴۰من تو را در سراسر کشور مأمور اجرای این کار می کنم و تمام مردم از فرمان تو اطاعت می کنند. بعد از من، تو دومین مرد قدرتمند این کشور هستی، ولی چون من صاحب تخت و تاج هستم، مقام من از تو بالا تر است. ۴۱اکنون تو را صدراعظم مصر مقرر می کنم.» ۴۲فرعون انگشتر خود را که روی آن مُهر مخصوص فرعون بود از دست خود کشید و به دست یوسف کرد و چپن کتانی قیمتی ای را به جانش و یک طوق طلا بر گردن او کرد. ۴۳بعد دومین عراده گادی خود را به یوسف داد تا سوار شود و گارد احترام در پیشروی او می رفتند و فریاد می کردند: «زانو بزنید، زانو بزنید.» به این ترتیب یوسف صدراعظم مصر شد. ۴۴فرعون به او گفت: «من فرعون هستم، در سراسر مصر هیچ کس حق ندارد بدون اجازۀ تو دست یا پای خود را دراز کند.» ۴۵پس فرعون اسم یوسف را صفنات فعنیح گذاشت و برای او زنی گرفت به نام اسنات که دختر فوتی فارع، کاهن شهر اون بود

۴۶یوسف سی ساله بود که به خدمت فرعون مشغول شد. او قصر فرعون را ترک نموده در سرتاسر مصر سفر کرد. ۴۷در مدت هفت سال اول، زمین محصول بسیار داد ۴۸و یوسف تمام محصولاتی را که جمع آوری می کرد در شهرها ذخیره می نمود. او در هر شهر آذوقه را از اطراف همان شهر جمع آوری و ذخیره می کرد. ۴۹غله به اندازۀ ریگ های بحر فراوان بود به طوری که یوسف دیگر آن ها را حساب نمی کرد

۵۰قبل از اینکه سال های قحطی برسد، یوسف از اسنات صاحب دو پسر شد. ۵۱او گفت: «خدا تمام سختی ها و خانواده ام را از یاد من برده است.» پس اسم پسر اول خود را منسی گذاشت. ۵۲او همچنین گفت: «خدا در سرزمینی که در آن سختی کشیدم به من فرزندانی داده است.» پس پسر دوم خود را افرایم نامید

۵۳هفت سال فراوانی در سرزمین مصر به پایان رسید ۵۴و هفت سال قحطی، همان طور که یوسف گفته بود شروع شد. قحطی در کشور های دیگر هم شروع شد، اما در سرزمین مصر آذوقه فراوان بود. ۵۵وقتی مصری ها گرسنه می شدند نزد فرعون می رفتند و از او خوراک می خواستند. فرعون هم به آن ها امر می کرد که پیش یوسف بروند و هر چه او به آن ها می گوید انجام دهند. ۵۶قحطی به سختی سراسر مصر را فرا گرفت و یوسف تمام انبارها را باز کرده و غله را به مصریان می فروخت. ۵۷مردم از سراسر دنیا به مصر می آمدند تا از یوسف غله بخرند زیرا قحطی همه جا را گرفته بود

برادران یوسف برای خرید غله به مصر می روند

۱وقتی یعقوب فهمید در مصر غله پیدا می شود، به پسران خود گفت: «چرا طرف یک دیگر می بینید؟ ۲من شنیدم که در مصر غله فراوان است. به آنجا بروید و غله بخرید تا از گرسنگی هلاک نشویم.» ۳پس ده برادر یوسف برای خرید غله به مصر رفتند. ۴اما یعقوب بنیامین را که برادر سکۀ یوسف بود با آن ها نفرستاد، چون می ترسید بلائی بر سرش بیاید

۵پسران یعقوب به اتفاق عده ای دیگر برای خرید غله به مصر آمدند، زیرا در تمام سرزمین کنعان قحطی بود. ۶یوسف صدراعظم مصر بود و غله را به تمام کسانی که از سراسر دنیا می آمدند می فروخت. پس برادران یوسف آمدند و در مقابل او سجده کردند. ۷وقتی یوسف برادران خود را دید، آن ها را شناخت. اما طوری رفتار کرد که آن ها را نمی شناسد. یوسف با درشتی از آن ها پرسید: «شما از کجا آمده اید؟» آن ها جواب دادند: «ما از کنعان آمدیم تا آذوقه بخریم

۸یوسف برادران خود را شناخت، ولی آن ها یوسف را نشناختند. ۹یوسف خوابی را که دربارۀ آن ها دیده بود به یاد آورد و به آن ها گفت: «شما جاسوس هستید و آمده اید تا از ضعف کشور ما آگاه شوید.» ۱۰آن ها گفتند: «نه، ای آقا، ما مثل غلامان تو برای خرید آذوقه آمده ایم. ۱۱ما همه برادریم، جاسوس نیستیم، بلکه مردمان امین و راست گوئی هستیم.» ۱۲یوسف به آن ها گفت: «نه، شما آمده اید تا از ضعف کشور ما آگاه شوید.» ۱۳آن ها گفتند: «ای آقا، ما دوازده برادر بودیم. همه فرزندان یک مرد در سرزمین کنعان هستیم. یکی از برادران ما اکنون نزد پدر ما است و یکی هم مُرده است.» ۱۴یوسف گفت: «به همین دلیل است که گفتم: شما جاسوس هستید. ۱۵حالا شما را این طور امتحان می کنم: به جان فرعون قسم که تا برادر کوچک شما به اینجا نیاید شما را آزاد نمی کنم. ۱۶یکی از شما برود و او را بیاورد. بقیۀ شما هم در اینجا زندانی می مانید تا راستی حرف شما ثابت شود. در غیر این صورت، به جان فرعون قسم می خورم که شما جاسوس هستید.» ۱۷سپس آن ها را مدت سه روز در محبس انداخت

۱۸روز سوم یوسف به آن ها گفت: «من مرد خداترسی هستم، شما را به یک شرط آزاد می کنم. ۱۹اگر شما راست می گوئید یکی از شما اینجا در همین محبس بماند و بقیۀ شما با غله ای که برای رفع گرسنگی خانوادۀ خود خریده اید برگردند. ۲۰سپس شما باید برادر کوچک خود را نزد من بیاورید تا حرف های شما ثابت شود و من شما را هلاک نکنم.» آن ها با این پیشنهاد موافقت کردند ۲۱و به یک دیگر گفتند: «ما حالا در نتیجۀ کاری که با برادر خود کردیم جزا می بینیم. چگونه با ترس و وحشت پیش ما زاری می کرد و ما گوش ندادیم، به خاطر همین است که ما اکنون دچار چنین جنجالی شده ایم.» ۲۲رئوبین گفت: «من به شما گفتم که آن پسر را اذیت نکنید، ولی شما گوش ندادید و حالا به خاطر مرگ او مجازات می شویم.» ۲۳یوسف فهمید که آن ها چه می گویند، ولی آن ها این را نمی دانستند، زیرا به وسیلۀ ترجمان با او صحبت می کردند. ۲۴یوسف از پیش آن ها رفت و شروع کرد به گریه کردن و بعد دوباره پیش آن ها برگشت و با آن ها صحبت کرد. سپس شمعون را گرفت و در مقابل آن ها دست و پای او را بست

برادران یوسف به کنعان بر می گردند

۲۵یوسف امر کرد تا جوال های برادرانش را پُر از غله کنند و پول هر کس را در جوال او بگذارند و آذوقۀ سفر به هر کدام شان بدهند. این امر انجام شد. ۲۶سپس برادرانش جوال های غله را بر خر های خود بار کردند و به راه افتادند. ۲۷در جائی که شب را منزل کرده بودند، یکی از آن ها جوال خود را باز کرد تا به خر خود خوراک بدهد، اما دید که پولش در بین جوال او است. ۲۸سپس به برادران خود گفت: «پول من به من پس داده شده و حالا در جوال من است.» همه دل هایشان از حال رفت و از ترس از یکدیگر می پرسیدند: «این دیگر چه کاری است که خدا با ما کرده است؟»

۲۹وقتی در کنعان به پیش پدر خود یعقوب رسیدند، هر چه بر آن ها اتفاق افتاده بود برای او تعریف کردند و گفتند: ۳۰«صدراعظم مصر با درشتی با ما صحبت کرد و خیال کرد که ما برای جاسوسی به آنجا رفته بودیم. ۳۱ما جواب دادیم که ما جاسوس نیستم، بلکه مردمان درست کاری هستیم. ۳۲ما دوازده برادر بودیم همه فرزند یک پدر. یکی از برادر های ما مُرده است و برادر کوچک ما هم حالا در کنعان پیش پدر ما است. ۳۳آن مرد جواب داد: اگر شما راست می گویید یک نفر از شما پیش من بماند و بقیه، برای رفع گرسنگی خانوادۀ خود غله بگیرید و بروید. ۳۴سپس برادر کوچک خود را پیش من بیاورید. آن وقت می فهمم که شما جاسوس نیستید، بلکه مردمان درست کاری هستید و برادر شما را به شما پس می دهم. آن وقت شما می توانید در اینجا بمانید و داد و معامله کنید

۳۵وقتی آن ها جوال های خود را خالی کردند، هر کس پول خود را در جوال خود پیدا کرد. وقتی پول ها را دیدند، آن ها و پدرشان ترسیدند. ۳۶پدرشان به آن ها گفت: «آیا شما می خواهید که من همۀ فرزندانم را از دست بدهم؟ یوسف دیگر نیست، شمعون هم نیست و حالا می خواهید بنیامین را هم ببرید؟ این چه مصیبت است که به سر من آمده است؟» ۳۷رئوبین به پدر خود گفت: «اگر من بنیامین را پس نیاورم، تو می توانی هر دو پسر مرا بکشی. تو او را به من بسپار، من خودم او را پس می آورم.» ۳۸اما یعقوب گفت: «پسر من نمی تواند با شما بیاید. برادر او مُرده و او تنها مانده است. ممکن است در راه اتفاقی برای او بیفتد. من یک مرد پیر هستم و غم او مرا می کشد

برادران یوسف با بنیامین به مصر بر می گردند

۱قحطی در کنعان شدید شد. ۲وقتی خانوادۀ یعقوب تمام غله ای را که از مصر آورده بودند، خوردند، یعقوب به پسران خود گفت: «به مصر بر گردید و مقداری خوراک برای ما بخرید.» ۳یهودا به او گفت: «آن مرد به ما شدیداً اخطار داد، تا ما برادر کوچک خود را نبریم، اجازه نداریم پیش او برویم. ۴اگر تو حاضری برادر ما را با ما بفرستی، ما می رویم و برای تو آذوقه می خریم. ۵اما اگر تو حاضر نیستی، ما هم نمی رویم. زیرا آن مرد به ما گفت که تا ما برادر خود را همراه خود نبریم اجازه نداریم پیش او دوباره برویم.» ۶یعقوب گفت: «چرا شما به آن مرد گفتید ما برادر دیگری هم داریم و مرا به عذاب انداختید؟» ۷آن ها جواب دادند: «آن مرد به دقت دربارۀ ما و اوضاع خانوادۀ ما سؤال می کرد. می پرسید: آیا پدر شما هنوز زنده است؟ آیا برادر دیگری هم دارید؟ ما هم به او جواب صحیح دادیم. از کجا می دانستیم که او می گوید که برادر خود را به آنجا ببریم؟

۸یهودا به پدر خود گفت: «پسر را با من بفرست تا برخیزیم و برویم و همۀ ما زنده بمانیم. نه ما می میریم نه تو و نه فرزندان ما. ۹من زندگی خودم را نزد تو گرو می گذارم و تو او را به دست من بسپار. اگر او را صحیح و سالم پیش تو پس نیاوردم، برای همیشه گناه این کار به گردن من خواهد بود. ۱۰اگر ما اینقدر صبر نمی کردیم، تا به حال دو مرتبه رفته و باز می آمدیم.» ۱۱پدرشان یعقوب به آن ها گفت: «حالا که اینطور است، از بهترین محصولات این زمین با خود بردارید و به عنوان هدیه برای صدراعظم ببرید: کمی مرهم، عسل، مصالح دیگ، ادویه، پسته و بادام. ۱۲پول هم دو برابر با خود ببرید. چون شما باید پولی را که در جوال های تان به شما پس داده شده است، با خود ببرید. ممکن است در آن مورد اشتباهی شده باشد. ۱۳برادر خود را هم بگیرید و به پیش آن مرد بروید. امیدوارم، ۱۴خدای قادر مطلق دل آن مرد را نرم کند تا نسبت به شما مهربان گردد و بنیامین و برادر دیگر تان را به شما پس دهد. اگر قسمت من این است که فرزندانم از دست بروند، باید تن به تقدیر دهم

۱۵پس برادران تحفه ها و دو مقدار پول با خود گرفتند و با بنیامین به سوی مصر حرکت کردند. در مصر به حضور یوسف رفتند. ۱۶یوسف وقتی بنیامین را با آن ها دید، به خدمتگزار مخصوص خانۀ خود امر کرده گفت: «این مردان را به خانۀ من ببر. آن ها نان چاشت را با من می خورند. یک حیوان را بکش و آماده کن.» ۱۷خادم هر چه یوسف امر کرده بود انجام داد و برادران را به خانۀ یوسف برد. ۱۸وقتی که آن ها را به خانۀ یوسف می بردند، آن ها ترسیدند و فکر می کردند که به خاطر پولی که دفعۀ اول در جوال های آن ها مانده بود آن ها را به آنجا می برند تا بطور ناگهانی حمله کنند، خر های شان را بگیرند و خودشان را به صورت غلام برای خدمت خود نگاه دارند. ۱۹پس وقتی نزدیک خانه رسیدند، بطرف خادم رفتند. ۲۰و به او گفتند: «ای آقا، ما قبلاً یک مرتبه برای خریدن غله به اینجا آمدیم. ۲۱سر راه در جائی که استراحت می کردیم، جوال های خود را باز کردیم و هر یک پول خود را تمام و کامل در دهن جوال خود یافتیم. ما آنرا برای شما پس آوردیم. ۲۲همچنان مقداری هم پول آورده ایم تا غله بخریم. ما نمی دانیم چه کسی پول های ما را در دهن جوال های ما گذاشته بود.» ۲۳خادم گفت: «نگران نباشید و نترسید. خدا، خدای پدر شما، پول های شما را در دهن جوال های تان گذاشته است. من پول های شما را دریافت کردم.» سپس شمعون را هم پیش آن ها آورد. ۲۴خادم تمام برادران را به خانه برد. برای آن ها آب آورد تا پاهای شان را بشویند و به خر های آن ها خوراک داد تا بخورند. هنگام ظهر پیش از اینکه یوسف به خانه بیاید، ۲۵آن ها هدایای خود را حاضر کردند تا به او تقدیم کنند. زیرا شنیده بودند که نان چاشت را با یوسف می خورند

۲۶وقتی یوسف به خانه آمد، آن ها هدایای خود را برداشته و به خانه آمدند و در مقابل او به زمین افتادند و سجده کردند. ۲۷یوسف از آن ها احوالپرسی کرد و سپس به آن ها گفت: «شما دربارۀ پدر تان که پیر است با من صحبت کردید، او چه حال دارد؟ آیا هنوز زنده است و حالش خوب است؟» ۲۸آن ها جواب دادند: «غلام تو ـ پدر ما ـ هنوز زنده است و حالش خوب است.» سپس زانو زدند و در مقابل او تعظیم و سجده کردند. ۲۹وقتی چشم یوسف به بنیامین ـ برادر سکه اش ـ افتاد، گفت: «پس این برادر کوچک شما است ـ همان کسی که درباره اش با من صحبت کردید ـ پسرم، خدا تو را برکت بدهد.» ۳۰سپس ناگهان آنجا را ترک کرد، چون به خاطر علاقه ای که به برادر خود داشت گریه گلویش را گرفت. پس به اطاق خود رفت و گریه کرد. ۳۱بعد روی خود را شست و برگشت و در حالیکه بر خود مسلط بود، امر کرد: «غذا بیاورند.» ۳۲یوسف جدا غذا می خورد و برادرانش هم جدا. همچنان مصری هایی که آنجا غذا می خوردند، جدا بودند، زیرا مصری ها عبرانی ها را نجس می دانستند. ۳۳برادران به ترتیب سن خود ـ از بزرگ به کوچک ـ روبروی یوسف نشسته بودند. وقتی آن ها دیدند که چطور نشسته اند، به یکدیگر نگاه کردند و تعجب نمودند. ۳۴غذا را از میز یوسف تقسیم کردند، اما قسمت بنیامین پنج برابر بقیه بود. سپس آن ها با یوسف خوردند و نوشیدند و خوشی کردند

جام گمشده

۱یوسف به خادم مخصوص خود امر کرد: «جوال های آن ها را تا آنقدر که می توانند ببرند، از غله پُر کن و پول هر کس را هم در بالای جوالش بگذار. ۲جام نقره ای مرا هم با پولی که برادر کوچک برای خرید غله آورده است در جوالش بگذار.» خادم تمام اوامر او را اجراء کرد. ۳روز بعد صبح وقت، برادران را با خر های شان روانۀ وطن شان نمودند. ۴هنوز فاصلۀ زیادی از شهر دور نشده بودند که یوسف به خادم امر کرد: «فوری عقب آن ها برو و وقتی به آن ها رسیدی بگو: چرا در مقابل نیکی بدی کردید؟ ۵چرا جام نقره ای آقایم را دزدیدید؟ این همان جامی است که آقای من از آن می نوشد و با آن فال می گیرد. شما کار بسیار بدی کرده اید

۶وقتی خادم به آن ها رسید، این سخنان را به آن ها گفت. ۷آن ها به او جواب دادند: «چه می گوئی؟ ما قسم می خوریم که چنین کاری نکرده ایم. ۸تو می دانی که ما از سرزمین کنعان، پولی را که در دهن جوال های خود پیدا کردیم برای شما پس آوردیم. پس چرا باید طلا یا نقره از خانۀ آقای تو بدزدیم؟ ۹اگر آنرا پیش یکی از ما پیدا کردی، او باید کشته شود و بقیه هم غلامان شما می شویم.» ۱۰او گفت: «من موافقم، اما جام در جوال هر کس که پیدا شود فقط آن شخص غلام من می شود و بقیۀ شما آزاد هستید که بروید.» ۱۱همه فوراً جوال های خود را بر زمین گذاشتند و هر یک جوال خود را باز کرد. ۱۲ناظر با دقت جستجو نمود. از بزرگتر شروع کرد تا کوچکتر و جام در جوال بنیامین پیدا شد. ۱۳برادران از غصه لباس های خود را پاره کردند و خر های خود را بار کرده به شهر برگشتند

۱۴وقتی یهودا و برادرانش به خانۀ یوسف آمدند، او هنوز آنجا بود. آن ها در مقابل او سجده کردند. ۱۵یوسف گفت: «این چه کاری بود که کردید؟ آیا نمی دانید که مردی مثل من با فال گرفتن شما را پیدا می کند؟» ۱۶یهودا جواب داد: «ای آقا، ما چه می توانیم بگوئیم و چطور می توانیم بی گناهی خود را ثابت کنیم؟ خدا گناه ما را آشکار نموده است. حالا نه فقط کسی که جام در جوال او بود، بلکه همۀ ما غلامان تو هستیم.» ۱۷یوسف گفت: «نه، نه، هرگز چنین کاری نمی کنم. فقط کسی که جام در جوال او پیدا شده غلام من می شود. بقیۀ شما می توانید صحیح و سالم نزد پدر تان برگردید

یهودا برای بنیامین شفاعت می کند

۱۸یهودا پیش یوسف رفت و گفت: «ای آقا، لطفاً اجازه بدهید آزادانه صحبت کنم و نسبت به من عصبانی نشوید. شما مثل خود فرعون هستید. ۱۹ای آقا، از ما پرسیدید که آیا ما پدر و یا برادر دیگر داریم؟ ۲۰ما جواب دادیم: پدری داریم که پیر است. برادر کوچکتری هم داریم که در زمان پیری پدر ما متولد شده. برادر آن پسر مُرده و او تنها فرزندی است که از مادر آن پسر برایش باقی مانده است. پدرش او را بسیار دوست دارد. ۲۱ای آقا، شما فرمودید که او را اینجا بیاوریم تا او را ببینید. ۲۲ما جواب دادیم که آن پسر نمی تواند پدر خود را ترک کند. اگر او را ترک کند، پدرش می میرد. ۲۳سپس شما گفتید: «اجازه نداریم پیش شما باز بیائیم مگر اینکه برادر کوچک ما همراه ما باشد

۲۴وقتی ما پیش پدر خود برگشتیم، هر چه شما فرموده بودید به او گفتیم. ۲۵او به ما گفت: «بروید و مقداری خوراک بخرید.» ۲۶ما جواب دادیم: «نمی توانیم برویم. ما اجازه نداریم پیش آن مرد برویم مگر اینکه برادر کوچک ما هم با ما باشد.» ۲۷پدر ما گفت: «شما می دانید که همسرم راحیل فقط دو پسر برای من به دنیا آورد. ۲۸یکی از آن ها از نزد من رفته و حتماً به وسیله یک حیوان وحشی دریده شده است، چون او وقتی مرا ترک کرده دیگر او را ندیده ام. ۲۹حالا اگر شما این یکی را هم از من بگیرید و اتفاق بدی برای او بیفتد مو های سفید مرا با غم و اندوه به گور می برید.» ۳۰-۳۱حالا ای آقا، اگر من بدون این پسر پیش پدرم بروم، همین که ببیند پسرش با من نیست، می میرد. زندگی او به این پسر بسته است و ما با این کار پدر پیر خود را از دست می دهیم. ۳۲دیگر اینکه من زندگی خود را برای این پسر پیش پدرم گرو گذاشته ام. اگر این پسر را به او بر نگردانم، همان طوری که گفته ام تا آخر عمر پیش پدرم گناهکار می باشم. ۳۳حالا ای آقا، بجای او من اینجا می مانم و غلام شما می شوم. ۳۴اجازه بدهید او با برادرانش بر گردد. من چطور می توانم پیش پدرم بروم اگر این پسر با من نباشد؟ من نمی توانم بلائی را که به سر پدرم می آید ببینم

۱یوسف دیگر نتوانست پیش خدمتگاران خود احساسات خود را پنهان کند. پس امر کرد تا همه از اطاق او بیرون بروند و موقعی که او خود را به برادران خود معرفی کرد، هیچ کسی آنجا نبود. ۲او با صدای بسیار بلند گریه کرد به طوری که مصریان صدای او را شنیدند و این خبر به قصر فرعون رسید. ۳یوسف به برادران خود گفت: «من یوسف هستم. آیا پدرم هنوز زنده است؟» اما وقتی برادرانش این را شنیدند، بقدری ترسیدند که نتوانستند جواب بدهند. ۴سپس یوسف به آن ها گفت: «پیشتر بیائید» آن ها پیشتر آمدند. یوسف گفت: «من، برادر شما، یوسف هستم، همان کسی که او را به مصر فروختید. ۵حالا از اینکه مرا به اینجا فروختید پریشان نباشید و خود را ملامت نکنید. در واقع این خدا بود که مرا قبل از شما به اینجا فرستاد تا زندگی مردم را نجات دهد. ۶حالا فقط سال دوم قحطی است. تا پنج سال دیگر هم محصول دیگری نمی روید. ۷خدا مرا قبل از شما به اینجا فرستاد تا از این راه عجیب به فریاد شما برسد و مطمئن سازد که شما و فرزندان تان زنده می مانید. ۸پس در واقع شما نبودید که مرا به اینجا فرستادید، بلکه خدا بود. او مرا دارای بزرگترین مقام دربار فرعون و مسئول تمام کشور و صدراعظم مصر ساخته است. ۹حالا فوراً پیش پدرم بروید و به او بگوئید: این سخنان پسرت یوسف است: «خدا مرا صدراعظم مصر مقرر کرده است. بدون معطلی پیش من بیا. ۱۰تو می توانی در منطقۀ جوشن زندگی کنی ـ جائی که به من نزدیک باشی ـ تو، فرزندان تو، نواسه های تو، گوسفندانت و بز هایت، گاوها و هر چه که داری. ۱۱اگر تو در جوشن باشی، من می توانم از تو غمخواری کنم. هنوز پنج سال دیگر از قحطی باقی مانده است. من نمی خواهم که تو و خانواده ات و گله هایت از بین بروید

۱۲یوسف به سخنان خود ادامه داد و گفت: «حالا همۀ شما و همچنین تو، بنیامین، می توانید ببینید که من واقعاً یوسف هستم. ۱۳به پدرم بگوئید که من اینجا در مصر دارای چه قدرتی هستم. هر چه که دیده اید به پدرم بگوئید. سپس فوراً او را به اینجا بیاورید.» ۱۴یوسف دست خود را به گردن برادر خود بنیامین انداخت و شروع کرد به گریه کردن. بنیامین هم در حالیکه یوسف را در بغل گرفته بود گریه می کرد. ۱۵یوسف سپس در حالیکه هنوز می گریست، برادران خود را یکی یکی در بغل گرفت و بوسید. بعد از آن برادرانش با او به گفتگو پرداختند

۱۶وقتی خبر به قصر فرعون رسید که برادران یوسف آمده اند، فرعون و اهل دربار همه خوشحال شدند. ۱۷فرعون به یوسف گفت: «به برادرانت بگو حیوانات خود را بار کنند و به کنعان برگردند. ۱۸سپس پدر و خانواده های خود را بگیرند و به اینجا بیایند. من بهترین زمین مصر را به آن ها می دهم و آن ها زیادتر از آنچه که برای زندگی لازم باشد، می داشته باشند. ۱۹به آن ها بگو چندین گادی از مصر با خود ببرند تا زنان و اطفال کوچک را سوار کنند و همراه پدرشان بیاورند. ۲۰آن ها از بابت چیز هائی که نمی توانند با خود بیاورند غم نخورند، زیرا بهترین چیزها در سرزمین مصر متعلق به آن ها خواهد بود

۲۱پسران یعقوب همان طوری که به آن ها گفته شد انجام دادند. یوسف طبق فرمان پادشاه چند گادی و خوراک برای سفر به آن ها داد. ۲۲همچنین به هر کدام از آن ها یک دست لباس داد، اما به بنیامین سه صد سکۀ نقره و پنج دست لباس داد. ۲۳یوسف ده بار خر از بهترین پیداوار مصر و ده بار غله و نان و آذوقه برای سفر پدر خود فرستاد. ۲۴او برادران خود را روانه نمود و به آن ها گفت: «در راه با یکدیگر دعوا نکنید

۲۵آن ها مصر را ترک کردند و به نزد پدر خود یعقوب در کنعان رفتند. ۲۶به پدر خود گفتند: «یوسف هنوز زنده است. او صدراعظم مصر است!» یعقوب حیران ماند، زیرا نمی توانست حرف های آن ها را باور کند. ۲۷اما وقتی آن ها تمام سخنان یوسف را به او گفتند و وقتی گادی هائی را که یوسف برای آوردن آن ها به مصر فرستاده بود دید، حرف های آن ها را باور کرد. ۲۸او گفت: «پسرم یوسف هنوز زنده است. این تنها چیزی بود که می خواستم. می روم و قبل از مردنم او را می بینم

۱یعقوب هر چه داشت جمع کرد و به بئرشِبع رفت. در آنجا برای خدای پدر خود اسحاق قربانی ها کرد. ۲شب خدا در رؤیا به او ظاهر شد و فرمود: «یعقوب، یعقوب.» او جواب داد: «بلی خداوندا.» ۳خداوند فرمود: «من خدا هستم. خدای پدرت. از رفتن به مصر نترس، زیرا من در آنجا از تو قومی بزرگ به وجود می آورم. ۴من با تو به مصر می آیم و از آنجا تو را باز به این زمین بر می گردانم. موقع مُردنت یوسف پیش تو خواهد بود

۵یعقوب از بئرشِبع حرکت کرد. پسرانش، او و کودکان و زنان خود را در گادی هائی که فرعون فرستاده بود سوار کردند. ۶آن ها گله ها و تمام اموالی را که در کنعان به دست آورده بودند گرفته به مصر رفتند. ۷یعقوب تمام خانواده اش ـ پسرها، دخترها و نواسه های خود را ـ هم با خود به مصر برد

۸نام های پسران و نواسه های یعقوب که با او به مصر آمدند از این قرار اند: ۹رئوبین پسر بزرگ او و پسرانش: حنوک، فَلو، حِزرون و کرمی. ۱۰شمعون و پسرانش: یموئیل، یامین، اوهد، یاکین، صوحر و شائول. (مادر شائول کنعانی بود.) ۱۱لاوی و پسرانش: جرشون، قهات و مراری. ۱۲یهودا و پسرانش: عیر، اونان، شیله، فارِز و زِرَح. (اما عیر و اونان پیش از رفتن یعقوب به مصر، در کنعان مُردند.) پسران فارِز، حِزرون و حامول بودند. ۱۳ایسَسکار و پسرانش: تولاع، فُوَه، یوب و شِمرون. ۱۴زبولون و پسرانش: سارَد، ایلون و یاحلئیل. ۱۵اینها پسران لیه هستند که برعلاوۀ دختر خود دینه، برای یعقوب در بین النهرین به دنیا آورد و تعداد فرزندان او سی و سه نفر بود

۱۶همراه اینها جاد و پسران او یعنی صفیون، حجی شونی، اصبون، عبری، ارودی و ارئیلی بودند. ۱۷همچنین اشخاص ذیل هم در جمع آن ها بودند. پسران اَشیر: یِمنَه، یشوه، یشوی، بَریعه و خواهر شان سارَح. پسران بَریعه: حابر و ملکئیل. ۱۸شانزده فرزند زلفه، کنیزی که لابان به دختر خود، لیه داد

۱۹دو پسر راحیل، زن یعقوب، یوسف و بنیامین. ۲۰پسران یوسف: منسی و افرایم که اسنات دختر فوتی فارع، کاهن اون، برای یوسف در کشور مصر به دنیا آورد. ۲۱پسران بنیامین: باِلَع، باکَر، اشبیل، جیرا، نعمان، ایحی، رُش، مفیم، حُفیم و آرد. ۲۲اینها پسران راحیل و یعقوب بودند و تعدادشان چهارده نفر بود

۲۳پسر دان: حوشیم. ۲۴پسران نفتالی: یحصیئیل، جونی، یزر و شلیم. ۲۵اینها پسران بلهه، کنیزی که لابان به دختر خود راحیل داد و او برای یعقوب به دنیا آورد. تعدادشان هفت نفر بود

۲۶تعداد اولادۀ یعقوب ـ بغیر از پسران و زنهای آن ها ـ که با او به کشور مصر رفتند شصت و شش نفر بود. ۲۷و با دو پسر یوسف که در مصر متولد شده بودند مجموع تعداد خانوادۀ یعقوب به هفتاد نفر می رسید

۲۸یعقوب یهودا را پیش از خود پیش یوسف فرستاد تا به او خبر بدهد که پدرش و خانوادۀ او در راه هستند و به زودی به جوشن می رسند. ۲۹یوسف گادی خود را حاضر کرد و به جوشن رفت تا از پدر خود استقبال کند. وقتی یکدیگر را دیدند، یوسف دست های خود را به گردن پدر خود انداخت و مدت زیادی گریه کرد. ۳۰یعقوب به یوسف گفت: «حالا دیگر برای مُردن حاضرم، من تو را دیدم و یقین دارم که هنوز زنده ای

۳۱سپس یوسف به برادران خود و سایر اعضای خانوادۀ پدر خود گفت: «من باید به نزد فرعون بروم و به او خبر بدهم که برادرانم و تمام اهل خانۀ پدرم که در کنعان زندگی می کردند پیش من آمده اند. ۳۲به او می گویم که شما چوپان هستید و حیوانات و گله ها و رمه های خود را با تمام دارائی خود آورده اید. ۳۳وقتی فرعون از شما بپرسد که کار شما چیست؟ ۳۴بگوئید: ما از دوران کودکی مانند اجداد ما چوپان بودیم و از گله های خود نگاهبانی می کنیم. به این ترتیب او به شما اجازه می دهد که در منطقۀ جوشن زندگی کنید.» یوسف این را به خاطری گفت که مصری ها چوپانان را نجس می دانستند

۱بعد از آن یوسف پنج نفر از برادران خود را نزد فرعون برد و به او گفت: «پدر و برادرانم با گله و رمه و هر چه دارند از کنعان به نزد من آمده اند و اکنون در منطقۀ جوشن هستند.» ۲سپس برادران خود را به فرعون معرفی کرد. ۳فرعون از آن ها پرسید: «وظیفۀ شما چیست؟» آن ها جواب دادند: «ما مانند اجداد خود چوپان هستیم ۴و به خاطری به اینجا آمده ایم که در کنعان قحطی بسیار شدید است و ما علفزار برای چراندن گله های خود نداریم. حالا از شما تقاضا داریم اجازه بدهید که ما در منطقۀ جوشن زندگی کنیم.» ۵فرعون به یوسف گفت: «پدر و برادرانت پیش تو آمده اند ۶تمام سرزمین مصر در اختیار تو است. آن ها را در بهترین زمین ها در منطقۀ جوشن جا بده. اگر در بین آن ها مردان کاردانی هم هستند آن ها را سرپرست گله داران من بگمار

۷سپس یوسف پدر خود یعقوب را بحضور فرعون آورد. یعقوب فرعون را برکت داد. ۸فرعون از یعقوب پرسید: «تو چند سال داری؟» ۹یعقوب گفت: «سال های عمرم که به سختی و سرگردانی گذشته است صد و سی سال است که البته به سن اجدادم نرسیده است.» ۱۰سپس یعقوب فرعون را برکت داد و از پیش او رفت. ۱۱یوسف همان طوری که پادشاه فرموده بود، پدر و برادران خود را در مصر در بهترین زمین های آنجا در نزدیکی شهر رعمسیس جا داد و در آنجا املاکی را به آن ها بخشید. ۱۲یوسف برای پدر و برادران خود و تمام اعضای خانوادۀ آن ها برابر تعدادشان آذوقه تهیه کرد

قحطی

۱۳قحطی بقدری شدید شده بود که در هیچ جا خوراک نبود. مردم مصر و کنعان گرسنه و بینوا شدند. ۱۴یوسف تمام پول های آن ها را در مقابل فروش غله از آن ها گرفته و به خزانۀ فرعون گذاشته بود. ۱۵وقتی تمام پول ها در مصر و کنعان تمام شد، مصری ها به نزد یوسف آمدند و گفتند: «پول ما تمام شده. تو به ما خوراک بده و کاری بکن که ما از گرسنگی نمیریم.» ۱۶یوسف گفت: «اگر پول شما تمام شده، حیوانات خود را بیاورید و من در عوض آن ها به شما غله می دهم.» ۱۷بنابراین آن ها حیوانات خود را پیش یوسف آوردند و یوسف در مقابل اسپ و گوسفند و بز و گاو و خر به آن ها غله داد. در آن سال یوسف در مقابل حیوانات به آن ها غله داد و آن ها را سیر نمود

۱۸سال بعد دوباره آن ها نزد یوسف آمدند و گفتند: «ای آقا، ما حقیقت را از تو پنهان نمی کنیم، پول ما تمام شده، همۀ حیوانات ما هم مال شما است. دیگر بغیر از خود ما و زمین های ما چیزی نداریم که به تو بدهیم. ۱۹بیا خود و زمین های ما را هم به عوض غله بخر و مگذار که مزارع ما از بین بروند. ما غلامان فرعون می شویم و زمین های ما هم مال فرعون باشد. به ما غله بده تا بخوریم و نمیریم و در مزارع خود هم بکاریم تا از بین نروند.» ۲۰یوسف تمام زمین های مصر را برای فرعون خرید و همۀ مصریان مجبور شدند که زمین های خود را بفروشند چون که قحطی بسیار شدید شده بود. به این ترتیب تمام زمین ها جزو املاک فرعون شد. ۲۱یوسف همه مردم سر تا سر مصر را به غلامی فرعون در آورد. ۲۲تنها زمینی را که یوسف نخرید زمین کاهنان بود. برای آن ها لازم نبود زمین خود را بفروشند، چون از طرف فرعون جیره ای برای آن ها تعیین شده بود. ۲۳یوسف به مردم گفت: «ببینید، من شما و زمین های شما را برای فرعون خریده ام. اینجا تخم برای شما موجود است تا در زمین های خود بکارید. ۲۴ولی موقع درو باید یک پنجم محصول را به فرعون بدهید و بقیه را برای خوراک خود و خانوادۀ تان و تخم برای کاشتن نگه دارید.» ۲۵آن ها در جواب یوسف گفتند: «ای آقا، تو در حق ما نیکی کردی و جان ما را نجات دادی. حالا همۀ ما غلامان فرعون هستیم.» ۲۶پس یوسف این را در سرزمین مصر قانونی کرد که یک پنجم محصول باید به فرعون داده شود. این قانون هنوز هم در مصر باقی است. بغیر از زمین کاهنان که جزو املاک فرعون نبود

آخرین خواهش یعقوب

۲۷بنی اسرائیل در مصر در منطقۀ جوشن زندگی کردند، جائی که ثروتمند و صاحب فرزندان بسیار شدند. ۲۸یعقوب مدت هفده سال در مصر زندگی کرد و در آن زمان یک صد و چهل و هفت سال داشت. ۲۹وقتی زمان مرگش فرا رسید، فرزند خود یوسف را فرا خواند و گفت: «دست خود را زیر ران من بگذار و برای من قسم بخور که مرا در زمین مصر دفن نکنی. ۳۰من آرزو دارم پیش اجدادم دفن شوم. مرا از مصر ببر و در جائی که آن ها دفن شده اند به خاک بسپار.» یوسف گفت: «هر چه گفتی من همان طور انجام خواهم داد.» ۳۱یعقوب گفت: «قسم بخور.» یوسف قسم خورد. پس یعقوب در حالیکه در بستر خود بود، دعا کرد