Skip to content
Home » From Books » Page 2

From Books

فصل اول

۱یعقوب بندۀ خدا و بندۀ عیسی مسیح خداوند به دوازده طایفۀ اسرائیل که در سراسر عالم پراگنده اند، سلام می فرستد.

ایمان و حکمت

۲ای برادران من، هرگاه دچار آزمایش های گوناگون می شوید، بی نهایت شاد باشید،

۳چون می دانید اگر خلوص ایمان شما در آزمایش ثابت شود، بردباری شما بیشتر می شود؛

۴و وقتی بردباری شما کامل شود، شما انسان های کامل و بی نقصی شده و به چیزی محتاج نخواهید بود.

۵اگر کسی از شما بدون حکمت باشد، آنرا از خدا بخواهد و خدایی که همه چیز را با سخاوت می بخشد و انسان را سرزنش نمی کند، آنرا به او خواهد داد.

۶اما او باید با ایمان بخواهد و در فکر خود شک نداشته باشد، چون کسی که شک کند مانند موج بحر است که در برابر باد رانده و متلاطم می شود.

۷چنین شخصی نباید گمان کند که از خداوند چیزی خواهد یافت، ۸چون شخص دو دل در تمام کارهای خود ناپایدار است.

فقر و ثروت

۹برادر مسکین به سرافرازی خود در برابر خدا فخر کند

۱۰و برادر ثروتمند نیز از ناچیزی خود، زیرا او مانند گُلِ علف زودگذر است.

۱۱همین که آفتاب با گرمای سوزان خود بر آن می درخشد علف را می خشکاند، گُلِ آن می ریزد و زیبائی آن از بین می رود. شخص دولتمند نیز همینطور در میان فعالیت های خود از بین می رود.

آزمایش و وسوسه

۱۲خوشا به حال کسی که در برابر وسوسه از پای در نیاید، زیرا وقتی آزموده شود، تاج زندگی را که خداوند به دوستداران خود وعده داده است، خواهد گرفت.

۱۳کسی که گرفتار وسوسه می شود، نباید بگوید: «خداوند مرا به وسوسه انداخته است» چون خداوند از بدی مبراست و کسی را به وسوسه نمی اندازد.

۱۴انسان وقتی دچار وسوسه می شود که مجذوب و فریفتۀ شهوات خود باشد. ۱۵در نتیجه، شهوت حامله می شود و گناه را تولید می کند و وقتی گناه کاملاً رشد کرد، باعث مرگ می شود.

۱۶ای برادران عزیز من، خود را فریب ندهید.

۱۷تمام بخشش های نیکو و هدایای کامل از آسمان و از جانب خدایی می آید که آفریننده نور است و در او تغییر و تیرگی وجود ندارد.

۱۸او بنا به ارادۀ خود و به وسیلۀ کلمۀ حقیقت ما را آفرید تا ما نمونه ای از خلقت تازۀ او باشیم.

شنیدن و انجام دادن

۱۹بنابراین ای برادران عزیز من، هرکس باید زود بشنود، دیر جواب دهد و دیر عصبانی شود.

۲۰چون عصبانیت انسان به هدف های نیکوی خدا کمک نمی کند. ۲۱پس هر نوع عادت ناشایست و رفتار شرارت آمیز را از خود دور کنید. خود را به خدا بسپارید و کلامی را که او در دل های شما کاشته و می تواند شما را نجات بخشد، با فروتنی بپذیرید.

۲۲مطابق کلام او عمل کنید و فقط با شنیدن خود را فریب ندهید،

۲۳چون کسی که به کلام گوش می دهد ولی مطابق آن عمل نمی کند، مانند کسی است که به آینه نگاه می کند و چهرۀ طبیعی خود را در آن می بیند.

۲۴او خود را می بیند ولی همین که از پیش آینه دور می شود، فراموش می کند که چهره اش چگونه بود.

۲۵اما کسی که با دقت به شریعت کامل و آزادی بخش نگاه کند و همیشه متوجه آن باشد و شنوندۀ فراموشکاری نباشد بلکه مطابق آن رفتار کند، خداوند تمام کارهای او را برکت خواهد داد.

۲۶اگر کسی گمان می کند که آدم دینداری است ولی زبان خود را نگاه نمی دارد، خود را فریب می دهد و ایمان او بی فایده است.

۲۷دیانت پاک و بی آلایش در برابر خدای پدر این است که وقتی یتیمان و بیوه زنان دچار مصیبت می شوند، از آن ها توجه کنیم و خود را از فساد دنیا دور نگهداریم.

فصل دوم

تعصبات و تبعیضات

ای برادران، ایمان شما به عیسی مسیح، خداوند جلال با ظاهر بینی و تبعیض همراه نباشد

اگر شخصی با انگشتر طلا و لباس فاخر به عبادتگاه شما بیاید و فقیری با لباس پاره نیز وارد شود

و شما به کسی که لباس فاخر دارد احترام بگذارید و به او بگوئید: «بفرمائید بالا بنشینید» و به آن شخص فقیر بگوئید: «در آنجا بایست یا در اینجا روی زمین پیش پای من بنشین

آیا با این عمل در بین خود تبعیض قایل نمی شوید و آیا قضاوت شما از روی فکرهای پلید نیست؟

ای برادران عزیز گوش دهید، مگر خدا فقیران این دنیا را بر نگزیده است تا در ایمان دولتمند و وارث آن پادشاهی ای باشند، که او به دوستداران خود وعده داده است؟

اما شما به فقرا بی احترامی می کنید. آیا دولتمندان به شما ظلم نمی کنند و شما را به پای میز محاکمه نمی کشند؟

و آیا آن ها به نام نیکویی که خدا بر شما نهاده است، بی حرمتی نمی کنند؟

اگر شما حکم شاهانه ای را که در کلام خداست و می فرماید: «همسایه ات را همچون خویشتن دوست بدار.» بجا آورید، کاری نیکو کرده اید

اما اگر بین اشخاص از روی ظاهر آن ها تبعیض قایل شوید، مرتکب گناه شده اید و شریعت، شما را به عنوان خطا کار محکوم می نماید

چون اگر کسی تمام شریعت را رعایت کند و فقط یکی از احکام آن را بشکند باز هم در مقابل تمام شریعت مقصر است

زیرا همان کسی که گفت: «زنا نکن» همچنین گفته است: «قتل نکن» پس اگر تو از زنا پاک باشی ولی مرتکب قتل شوی باز هم شریعت را شکسته ای

مانند کسانی سخن گوئید و عمل نمائید که خداوند بر اساس این شریعت آزادی بخش، دربارۀ آن ها قضاوت می کند

چون خدا بر کسی که رحم نکرده، رحیم نخواهد بود، ولی همیشه رحمت بر داوری کامیاب خواهد شد

ایمان و عمل

ای برادران، چه فایده دارد اگر کسی بگوید: «من ایمان دارم.» ولی عمل او این را ثابت نکند؟ آیا ایمانش می تواند او را نجات بخشد؟

پس اگر برادری یا خواهری که برهنه و محتاج غذای روزانه خود باشد پیش شما بیاید

و یکی از شما به ایشان بگوید: «بسلامت بروید و گرم و سیر شوید.» چه چیزی فایده آن ها می شود؟ هیچ، مگر آنکه احتیاجات مادی آن ها را برآورید.

همین طور ایمانی که با عمل همراه نباشد، مُرده است

ممکن است کسی بگوید: «تو ایمان داری و من اعمال نیکو، تو به من ثابت کن چگونه می توانی بدون اعمال نیک ایمان داشته باشی و من ایمان خود را به وسیلۀ اعمال خویش به تو ثابت می کنم

تو ایمان داری که خدا واحد است، بسیار خوب! ـ شیاطین هم ایمان دارند و از ترس می لرزند

ای مرد نادان، آیا نمی دانی که ایمان بدون اعمال نیک بی ثمر است؟

پدر ما ابراهیم به خاطر اعمال خود در وقتی که پسر خویش اسحاق را در قربانگاه تقدیم خدا کرد، نیک و عادل شمرده شد

می بینی که چگونه ایمان او محرک اعمال او بود و اعمال او نیز ایمانش را کامل گردانید

کلام خدا که می فرماید: «ابراهیم به خدا ایمان آورد و این برایش عدالت شمرده شد.» تحقق یافت و او دوست خدا خوانده شد

پس می بینید که چگونه انسان نه فقط از راه ایمان بلکه به وسیلۀ اعمال خود عادل شمرده می شود

همین طور راحابِ فاحشه نیز با اعمال نیک خود یعنی پناه دادن به قاصدان اسرائیلی و روانه کردن آن ها از راه دیگر، عادل شمرده شد. ۲۶ایمان بی عمل مانند بدن بی روح، مرده است

Previous chapter

فصل سوم

زبان

۱ای برادران من، درست نیست که بسیاری از شما در کلیسا معلم باشید، چون می دانید که روز داوری برای ما معلمین سخت تر خواهد بود.

۲همۀ ما در چیزهای زیاد مرتکب خطایایی می شویم و کسی که در سخن گفتن خطا نکند، مرد کاملی است و می تواند تمام وجود خود را اداره کند.

۳ما به دهان اسپان دهنه می زنیم تا مُطیع ما شوند و به این وسیله تمام بدن آن ها را به هر طرف که بخواهیم می  گردانیم.

۴همچنین می توان کشتی های بسیار بزرگ را که از بادهای سخت رانده می شوند، با استفاده از سُکان بسیار کوچکی مهار کرد و به هر جا که ناخدا بخواهد، هدایت نمود.

۵زبان هم همین طور است: گرچه عضو کوچکی است، اما ادعا های بزرگ دارد. چه جنگلهای بزرگ که با جَرَقه ای، آتش می گیرند.

۶زبان هم آتش است! در میان تمام اعضای بدن ما زبان دنیایی از شرارت است که همه وجود ما را آلوده می سازد و دوران زندگی را به جهنم سوزانی مبدل می کند.

۷انسان توانسته است و باز هم می تواند تمام حیوانات وحشی و پرندگان و خزندگان و ماهیان را رام کند.

۸ولی هیچکس هرگز نتوانسته است زبان را تحت فرمان خود نگه دارد. زبان، شریر و رام نشدنی و پُر از زهر کشنده است.

۹ما با آن، هم خداوند و پدر را حمد و سپاس می گوئیم و هم انسان را که به صورت خدا آفریده شده است، دشنام می دهیم.

۱۰از یک دهان هم شکر و سپاس شنیده می شود و هم دشنام! ای برادران، این کار درست نیست.

۱۱آیا یک چشمه می تواند از یک شکاف هم آب شیرین و هم آب شور جاری سازد؟

۱۲ای برادران، آیا درخت انجیر می تواند زیتون و یا درخت انگور، انجیر به بار آورد، همین طور چشمۀ آب شور هم نمی تواند از خود آب شیرین جاری سازد.

حکمت آسمانی

۱۳در میان شما چه کسی عاقل و فهیم است؟ او باید با زندگی و اعمال نیک خود که با تواضع حکمت همراه باشد، آن را نشان دهد.

 ۱۴اما اگر شما حسود و تندخو و خودخواه هستید، از آن فخر نکنید و بر خلاف حقیقت دروغ نگوئید.

 ۱۵این حکمت از عالم بالا نیست. این حکمتی است دنیوی، نفسانی و شیطانی.

 ۱۶چون هر جا حسد و خودخواهی هست، در آنجا بی نظمی و هر نوع شرارت است.

 ۱۷اما حکمتی که از عالم بالا است اول پاک، بعد صلح جو، با گذشت، مهربان، پُر از شفقت و ثمرات نیکو، بی غرض و بی ریاست.

 ۱۸نیکی و عدالت میوۀ بذرهایی است که به دست صالحان در صلح و صفا کاشته می شود.

فصل چهارم

علاقه به مادیات

علت نزاع ها و دعواهائی که در میان شما وجود دارد چیست؟ آیا علت آن ها خواهش های نفسانی شما نیست، خواهش هائی که در تمام اعضای بدن شما در جنگ و ستیز هستند؟

شما به چیزهائی که ندارید، چشم می دوزید و برای آن حاضرید دیگران را بکشید. حسد می ورزید، ولی نمی توانید آنچه را که می خواهید به دست آورید، پس با یکدیگر به جنگ و نزاع می پردازید. شما آنچه را که می خواهید ندارید چون آن را از خدا نخواسته اید

اگر از خدا هم بخواهید، دیگر حاجت شما برآورده نمی شود، چون با نیت بد و به منظور ارضای هوسهای خود آن را می طلبید

ای مردمان خطاکار و بی وفا، آیا نمی دانید که دلبستگی به این دنیا دشمنی با خداست؟ هر که بخواهد دنیا را دوست داشته باشد، خود را دشمن خدا می گرداند

آیا گمان می کنید کلام خدا بی معنی است، وقتی می فرماید: «خدا به آن روحی که خود در دل انسان قرار داده، به شدت علاقه دارد و نمی تواند تمایل انسان را به چیزی جز خود تحمل نماید؟

اما فیضی که خدا می بخشد از این هم بیشتر است، چون کلام او می فرماید: «خدا با متکبران مخالفت می کند، اما به فروتنان فیض می بخشد

پس از خدا اطاعت کنید و در مقابل ابلیس مقاومت نمائید تا از شما بگریزد

خود را به خدا نزدیک سازید که او نیز به شما نزدیک خواهد شد. ای گناهکاران، دستهای خود را بشوئید. ای ریاکاران، دلهای خود را پاک سازید

ماتم بگیرید و گریه و ناله کنید. خندۀ شما به گریه و خوشی شما به غم مبدل شود

در پیشگاه خدا خود را فروتن سازید و او شما را سرافراز خواهد ساخت

داوری نسبت به برادر

ای برادران، از یکدیگر بد نگوئید. کسی که به برادر خود بد بگوید و یا نسبت به او داوری کند، در واقع از شریعت بد گفته و آن را محکوم ساخته است. اگر نسبت به شریعت داوری کنی تو داور شریعت شده ای و نه بجا آورندۀ آن

دهندۀ شریعت و داور یکی است، یعنی همان کسی که قادر است انسان را نجات بخشد یا نابود سازد. پس تو کیستی که دربارۀ همسایه خود داوری می کنی؟

لاف زدن

ای کسانی که می گوئید: «امروز یا فردا به فلان شهر می رویم و در آنجا تجارت می کنیم و سود فراوان می بریم

ولی نمی دانید فردا چه خواهد شد. زندگی شما مثل بخاری است که لحظه ای دیده می شود و بعد از بین می رود

در عوض آن، شما باید بگوئید: «اگر خدا بخواهد ما زنده می مانیم تا چنین و چنان کنیم

شما از خودستایی لذت می برید و این صحیح نیست. ۱۷بنابراین کسی که بداند نیکی چیست و نیکی نکند، گناه کرده است

فصل پنجم

اخطار به ثروتمندان

۱و شما ای ثروتمندان، برای بلایایی که بر سر شما می آید گریه و زاری کنید.

۲ثروت شما تباه گشته و لباس های زیبای تان را کویه خورده است.

۳طلا و نقرۀ شما زنگ زده و زنگ آن ها دلیلی بر ضد شما است و مانند آتش بدن شما را خواهد سوزانید. شما حتی تا این روزهای آخر هم به اندوختن ثروت مشغولید.

۴مزد کارگرانی که مزارع شما را درو کرده اند و شما آن ها را نپرداخته اید، علیه شما فریاد می کنند و نالۀ دروگران به گوش خداوند لشکر های آسمانی رسیده است.

۵شما در روی زمین به عیش و نوش پرداخته اید و خود را مانند گوسالۀ چاق برای روز ذبح آماده کرده اید.

۶شخص عادل و نیک را ملامت کرده اید و در حالی که هیچ مقاومتی نمی کرد، او را کشتید.

صبر و دعا

۷ای برادران، تا روز ظهور خداوند صبر کنید. زارع برای برداشت محصول پُر ارزش زمین با صبر و شکیبایی منتظر باران های خزانی و بهاری می ماند.

۸شما نیز صبر کنید و قوی دل باشید، زیرا آمدن خداوند نزدیک است.

۹ای برادران، پشت سر دیگران از آن ها شکایت نکنید، مبادا خود شما ملامت شوید، چون داور عادل آمادۀ داوری است.

۱۰ای برادران، صبر و تحملِ انبیایی که به نام خداوند سخن می گفتند، برای شما نمونه باشد.

۱۱ما اشخاص صبور و پُر تحمل را خوشبخت می دانیم. شما دربارۀ صبر و تحمل ایوب شنیده اید و می  دانید خداوند آخر با او چه کرد. زیرا خداوند بی نهایت رحیم و مهربان است.

۱۲ای برادران، از همه مهمتر این است که سوگند نخورید، نه به آسمان، نه به زمین و نه به هیچ چیز دیگر، بلکه بلی شما واقعاً بلی باشد و نه شما نه، مبادا محکوم شوید.

۱۳پس اگر برای کسی از شما مصیبتی روی دهد، او دعا کند و اگر خوشحال است، سرود بخواند.

۱۴اگر کسی از شما بیمار است، از رهبران کلیسا بخواهد تا برای او دعا کنند و به نام خداوند بدن او را با روغن تدهین نمایند.

۱۵دعایی که از روی ایمان باشد، بیمار را نجات خواهد بخشید. خداوند او را از بستر بیماری بلند خواهد کرد و اگر مرتکب گناهی شده باشد، بخشیده خواهد شد.

۱۶نزد یکدیگر به گناهان خود اقرار نمائید و برای یکدیگر دعا کنید تا شفا یابید. دعای صمیمانۀ شخص عادل بسیار مؤثر است.

۱۷الیاس دارای عواطف و احساسات مانند خود ما بود، ولی وقتی از صمیم قلب دعا کرد که باران نبارد، سه سال و شش ماه در آن سرزمین باران نبارید.

۱۸دوباره دعا کرد و باران بارید و زمین بار دیگر محصول به بار آورد.

۱۹ای برادران، اگر کسی از شما از حقیقت منحرف گردد و شخص دیگری او را برگرداند،

۲۰یقین داشته باشید که هرکس گناهکاری را از راه نادرست بازگرداند، جانی را از مرگ خواهد رهانید و گناهان بیشماری را خواهد پوشانید.

۱-۲در زمانهای قدیم، در ایامی که قوم اسرائیل هنوز پادشاهی نداشت، قحطی سختی در آن سرزمین بروز کرد. به همین دلیل، شخصی به نام اَلیمَلَک که از قبیلۀ افراته بود و در بیت لحم یهودیه زندگی می کرد، به اتفاق همسر خود نعومی و دو پسرش مَحلُون و کِلیون به سرزمین موآب کوچ کردند تا در آنجا زندگی کنند. ۳در این احوال، اَلیمَلَک مُرد و نعومی با دو پسر خود ۴که با دختران موابی بنامهای اُورفه و روت ازدواج کرده بودند، تنها ماند. در حدود ده سال بعد از آن ۵مَحلُون و کِلیون نیز درگذشتند و نعومی بدون شوهر و فرزند ماند

بازگشت نعومی و روت به بیت لحم

۶در این موقع، نعومی شنید که خداوند قوم برگزیدۀ خود را با محصول فراوان برکت داده است. از اینرو، او تصمیم گرفت تا همراه دو عروس خود موآب را ترک کند. ۷پس آن ها براه افتادند، اما قبل از حرکت، ۸نعومی به دو عروس خود گفت: «شما به خانۀ خود به نزد مادران تان برگردید. امیدوارم خداوند در عوض خوبی هائی که به من و به فرزندان من کردید، شما را برکت و پاداش دهد، ۹و دعای من این است که هردوی شما بتوانید دوباره ازدواج کنید و خانواده تشکیل بدهید

پس نعومی آن ها را بوسید و از آن ها خداحافظی نمود، اما آن ها گریه کنان ۱۰به او گفتند: «نه، ما همراه تو و به پیش قوم تو خواهیم رفت.» ۱۱نعومی در جواب گفت: «دخترانم، شما باید برگردید. چرا می خواهید همراه من باشید؟ آیا فکر می کنید که من می توانم باز صاحب پسرانی شوم که با شما ازدواج کنند؟ ۱۲به خانۀ خود بروید، چون من پیرتر از آن هستم که بتوانم دوباره ازدواج کنم. حتی اگر چنین چیزی امکان می داشت و همین امشب ازدواج می کردم و صاحب دو پسر می شدم ۱۳آیا شما می توانید صبر کنید تا آن ها بزرگ شوند؟ آیا این امید مانع ازدواج شما با دیگران نخواهد شد؟ نه، دخترانم، شما می دانید که این غیر ممکن است. خداوند مخالف من است و از این بابت برای شما بسیار متأسفم

۱۴آن ها باز به گریه افتادند. بعد از آن اُورفه مادر شوهر خود را بوسیده از او خداحافظی کرد و به خانۀ خویش برگشت. اما روت از او جدا نشد. ۱۵از اینرو نعومی به او گفت: «روت، زن برادر شوهرت به نزد قوم خود و خدایان خویش برگشته است. تو هم همراه او برو.» ۱۶اما روت در جواب گفت: «از من نخواه که ترا ترک کنم. اجازه بده همراه تو باشم. هر جا تو بروی من هم خواهم رفت و هر جا تو زندگی کنی من هم در آنجا زندگی خواهم کرد. قوم تو، قوم من و خدای تو، خدای من خواهد بود. ۱۷هر جا تو بمیری من هم خواهم مرد و همان جا دفن خواهم شد. خداوند مرا جزا دهد اگر چیزی جز مرگ مرا از تو جدا سازد.» ۱۸وقتی نعومی دید روت مصمم است که همراه او برود دیگر چیزی نگفت

۱۹آن ها به راه خود ادامه دادند تا به بیت لحم رسیدند. وقتی آن ها وارد شهر شدند مردم از دیدن آن ها به هیجان آمدند و زنان با تعجب می گفتند: «آیا این زن واقعاً همان نعومی است؟» ۲۰نعومی در جواب گفت: «مرا دیگر نعومی نخوانید، مرا ماره صدا کنید، چون خدای قادر مطلق زندگی مرا تلخ و غمناک ساخته است. ۲۱وقتی اینجا را ترک کردم صاحب همه چیز بودم، اما خداوند مرا دست خالی به اینجا برگردانیده است. چرا مرا نعومی صدا می کنید، در حالیکه خداوند قادر مطلق مرا دچار چنین مصیبت و زحمتی کرده است؟

۲۲به این ترتیب، نعومی به همراه روت، عروس موابی خود، از موآب مراجعت کرد. وقتی آن ها به بیت لحم رسیدند تازه فصل دروِ جو شروع شده بود

۱یکی از اقوام نعومی شخصی بود به نام بوعز که مردی ثروتمند و با نفوذ و وابسته به خانوادۀ شوهرش اَلیمَلَک بود. ۲یک روز روت به نعومی گفت: «من به مزارع اطراف می روم تا خوشه هائی را که دروگران برجا می گذارند، جمع کنم. مطمئن هستم کسی را خواهم یافت که به من اجازه دهد با او کار کنم.» نعومی جواب داد: «برو، دخترم.» ۳پس روت به یکی از مزارع رفته پشت سر دروگران راه می رفت و خوشه هائی را که برجا می ماند جمع می کرد. بر حسب اتفاق این مزرعه متعلق به بوعز بود.

۴مدتی بعد، خود بوعز از بیت لحم آمد و بعد از سلام به دروگران گفت: «خداوند با شما باشد،» و آن ها در جواب گفتند: «خداوند ترا برکت دهد.» ۵بوعز از ناظر خود پرسد: «آن زن جوان کیست؟» ۶ناظر جواب داد: «او یک دختر موابی است که همراه نعومی از کشور موآب به اینجا آمده است، ۷و از من اجازه خواست تا پشت سر دروگران خوشه های به جا مانده را جمع کند. او از صبح وقت مشغول کار است و همین حالا دست از کار کشید تا کمی در زیر سایبان استراحت کند

۸-۹آنگاه بوعز به روت گفت: «به نصیحت من گوش کن، در هیچ مزرعۀ دیگر جز اینجا خوشه نچین. همراه زنان دیگر در همین جا کار کن. به آن ها نگاه کن و هر جا آن ها درو می کنند تو هم دنبال آن ها باش. من به دروگران خود امر کرده ام که مزاحم تو نشوند. هر وقت تشنه شدی برو و از کوزه هائی که آن ها پر کرده اند، بنوش.» ۱۰روت در مقابل بوعز به احترام خم شده به او گفت: «چرا اینقدر در فکر من هستید؟ چرا نسبت به یک نفر بیگانه به این اندازه مهربان هستید؟» ۱۱بوعز در جواب گفت: «آنچه تو بعد از مرگ شوهرت در حق مادر شوهر خود کردی بگوش من رسیده است. من می دانم چگونه پدر و مادر و وطن خود را ترک کردی و آمدی تا در میان قومی زندگی کنی که قبلاً چیزی دربارۀ آن ها نمی دانستی. ۱۲خداوند، خدای اسرائیل، برای کارهائی که کرده ای ترا اجر کامل عطا فرماید.» ۱۳روت در جواب گفت: «آقا، نسبت به بنده بسیار لطف دارید. سخنان محبت آمیز شما باعث دلگرمی من که از تمام خادمین شما کمتر هستم، شده است

۱۴در وقت ظهر بوعز به روت گفت: «بیا، کمی از این نان بردار و با شربت بخور.» پس روت در کنار بقیه دروگران نشست، و بوعز قدری گندم بریان هم به او داد. روت آنقدر خورد تا سیر شد و قدری هم اضافه ماند. ۱۵-۱۶بعد از آنکه روت برخاست و به خوشه چینی پرداخت، بوعز به دروگران خود امر کرده گفت: «بگذارید او هر جا که می خواهد خوشه جمع کند، حتی در جائی که خوشه ها را بسته بندی می کنید. به او چیزی نگوئید و مانع کارش نشوید. از آن گذشته مقداری از خوشه های بسته بندی شده را روی زمین بریزید تا او جمع کند

۱۷روت تا غروب آفتاب در آن مزرعه خوشه جمع کرد. وقتی خوشه ها را کوبید در حدود یک و نیم سیر جو خالص به دست آورد. ۱۸روت تمام آن را با خود به شهر پیش مادر شوهر خود برد و به او نشان داد که چقدر جو جمع کرده است. او غذای اضافی خود را نیز به نعومی داد. ۱۹نعومی از او پرسید: «از کجا تمام این جو را امروز جمع کردی؟ در مزرعۀ چه کسی مشغول کار بودی؟ خدا برکت دهد کسی را که چنین لطفی در حق تو کرده است.» روت به نعومی گفت که در مزرعۀ شخصی به نام بوعز کار می کرد. ۲۰نعومی به عروس خود گفت: «خداوند بوعز را برکت دهد. خداوند احسانرا بر زندگان و مردگان ترک نکرده است،» و بعد از آن افزود: «آن مرد یکی از اقوام نزدیک ما است که باید سرپرستی ما را به عهده بگیرد.» ۲۱پس از آن روت گفت: «از آن مهمتر، بوعز از من خواسته است تا وقتی که کار درو تمام نشده است فقط در مزرعۀ او خوشه چینی کنم.» ۲۲نعومی به عروس خود گفت: «بلی، دخترم، بهتر است همراه زنان در مزرعه بوعز کار کنی. اگر جای دیگر بروی ممکن است دروگران مزاحم تو شوند.» ۲۳پس روت تا آخر فصل درو گندم و جو در آن جا به جمع آوری غله ادامه داد و با مادر شوهر خود زندگی می کرد

روت شوهر می یابد

۱مدتی بعد نعومی به روت گفت: «باید برایت شوهری پیدا کنم تا تو بتوانی خانه و خانواده ای برای خودت داشته باشی. ۲به خاطر داشته باش این بوعز که تو همراه زنان دیگر برایش کار می کنی از اقوام ما است. خوب گوش کن، او امشب مشغول خرمن کوبی خواهد بود. ۳خود را خوب بشوی، کمی عطر بزن و بهترین چادر خود را بپوش، آنوقت به جائی که او مشغول خرمن کوبی است برو، ولی تا غذای خود را تمام نکند و مشروب خود را ننوشد، نگذار بفهمد تو در آنجا هستی. ۴مواظب او باش و ببین کجا می خوابد. وقتی به خواب رفت، تو برو لحاف او را از روی پاهایش یکسو بزن و در پائین پاهای او دراز بکش. آنوقت او به تو خواهد گفت چه باید بکنی.» ۵روت در جواب گفت: «هرچه بگوئی انجام خواهم داد

۶پس روت به سر خرمن رفت و طبق امر مادر شوهر خود رفتار کرد. ۷وقتی بوعز از خوردن و نوشیدن دست کشید و کاملاً سر حال بود، رفت و روی آخرین پُشتۀ جو خوابید. روت آهسته به او نزدیک شد، لحاف را به یکسو زد و در پائین پاهای بوعز دراز کشید. ۸در نیم شب بوعز ناگهان از خواب بیدار شد، از یک پهلو به پهلوی دیگر غلتید و با تعجب دید که زنی در پائین پاهایش خوابیده است. ۹بوعز پرسید: «تو کیستی؟» روت جواب داد: «ای آقا! من کنیزت روت هستم. شما یکی از اقوام نزدیک من و ولی هستید، بنابراین خواهش می کنم که سرپرستی مرا به عهدۀ خود بگیرید.» ۱۰بوعز گفت: «دخترم، خداوند ترا برکت دهد. با آنچه تو هم اکنون می کنی وفای خودت را به خانوادۀ ما حتی بیشتر از آنچه نسبت به مادر شوهرت انجام داده ای ثابت می کنی. تو می توانستی بدنبال یک مرد جوان غنی یا فقیر باشی، ولی این کار را نکردی. ۱۱دیگر نگران نباش هر چه بگوئی برایت انجام خواهم داد. تمام مردم شهر می دانند که تو زن خوبی هستی. ۱۲درست است که من یکی از خویشاوندان نزدیک تو و مسئول حمایت از تو می باشم، اما شخص دیگری هم در این شهر هست که از من به تو نزدیکتر است. ۱۳بقیۀ شب را اینجا بمان. فردا صبح خواهیم فهمید که آیا او مایل است حمایت از تو را بر عهده بگیرد یا نه. اگر حاضر بود چه بهتر، وگر نه به خدای زنده سوگند یاد می کنم که در آن صورت سرپرستی تو را بر عهده خواهم گرفت. حالا بخواب و تا صبح همین جا بمان.»

۱۴پس روت در آنجا در پائین پاهای بوعز خوابید. اما صبح وقت قبل از آنکه هوا کاملاً روشن شود و کسی او را بشناسد برخاست، چون بوعز نمیخواست کسی بفهمد که زنی در آنجا بوده است. ۱۵بوعز به او گفت: «چادر خود را روی زمین پهن کن.» روت هم همین کار را کرد و بوعز مقدار زیادی جو (در حدود دو سیر) در آن ریخت و به روت کمک کرد تا آنرا بر دوش بگذارد. پس روت با آن همه جو به شهر برگشت. ۱۶وقتی به خانه رسید مادر شوهرش از او پرسید: «خوب، دخترم، کار تو با بوعز به کجا کشید؟» روت همه چیز را برای او تعریف کرد، ۱۷و گفت: «بوعز به من گفت نباید دست خالی پیش تو برگردم. او تمام این جَو ها را به من داد.» ۱۸نعومی به او گفت: «حال باید صبر کنی تا ببینیم نتیجۀ این کارها چه خواهد بود. بوعز تا این مسئله را امروز حل نکند آرام نمی گیرد

ازدواج بوعز با روت

۱بوعز به دروازۀ شهر، جائی که مردم اجتماع می کردند، رفت. وقتی نزدیکترین خویشاوند اَلیمَلَک، یعنی همان شخص که بوعز از او نام برده بود، از آنجا گذشت، بوعز او را صدا کرد و به او گفت: «بیا و اینجا بنشین.» پس او آمد و در آنجا نشست. ۲بعد بوعز از ده نفر مشایخ شهر خواست که آن ها هم آنجا بنشینند. وقتی آن ها نشستند، ۳بوعز به خویشاوند خود گفت: «حالا که نعومی از موآب برگشته است می خواهد مزرعه ای را که متعلق به خاندان اَلیمَلَک می باشد، بفروشد. ۴من فکر می کنم که تو باید از این موضوع با خبر باشی. اگر تو آن را می خواهی اکنون در حضور این افراد آن را بخر. اما اگر تو آنرا نمی خواهی، بگو، چون حق خرید آن مزرعه اول با تو است و اگر تو نخواستی، بعد از آن من می توانم آنرا بخرم.» آن شخص گفت: «من آن مزرعه را می خرم.» ۵بوعز گفت: «خوب، اگر تو مزرعه را از نعومی می خری، پس سرپرستی روت، بیوۀ موابی پسر او نیز با تو خواهد بود تا آن مزرعه برای فرزندان آن شخص و خانواده اش باقی بماند.» ۶آن مرد در جواب گفت: «در آن صورت من از حق خود در خرید مزرعه صرفنظر می کنم، چون فرزندان من آنرا به ارث نخواهند برد. من ترجیح می دهم که از خرید آن خودداری کنم. تو آن را بخر

۷درآن ایام برای انجام یک معامله یا انتقال یک مُلک رسم بود که فروشنده کفش خود را از پای خود بکشد و آنرا به خریدار بدهد. به این ترتیب، قوم اسرائیل معامله را انجام شده می دانستند

۸وقتی آن مرد به بوعز گفت: «تو آنرا بخر،» کفش خود را نیز از پای خود کشید و آنرا به بوعز داد. ۹آنگاه بوعز به مشایخ و تمام مردمی که در آن جا جمع شده بودند، گفت: «شما همه امروز شاهد هستید که من تمام مایمُلک اَلیمَلَک و پسرانش، کِلیون و مَحلُون را از نعومی خریده ام. ۱۰از آن مهمتر روت موابی، بیوۀ مَحلُون، نیز همسر من خواهد شد. به این ترتیب، دارائی آن شخص در خانوادۀ او حفظ می شود و نام او در بین خاندان و زادگاهش باقی می ماند. امروز شما همه شاهد این امر هستید

۱۱مشایخ قوم و سایر حاضران گفتند: «بلی، ما شاهدیم. خداوند همسرت را مانند راحیل و لیه بگرداند (اینها زنانی بودند که برای یعقوب فرزندان زیادی آوردند). خدا تو را در میان قبیلۀ افراته غنی و در شهر بیت لحم معروف نماید ۱۲و فرزندانی که خداوند بوسیلۀ این زن جوان به تو عطا می فرماید، خانوادۀ ترا مانند خاندان فارِز، فرزند یهودا و تامار بسازد

بوعز و فرزندان او

۱۳پس از آن بوعز روت را بعنوان همسر خویش به منزل برده خداوند او را برکت داد و او حامله گردید و پسری بدنیا آورد. ۱۴زنان شهر به نعومی گفتند: «خدا را سپاس باد! او امروز به تو نواسه ای عطا فرموده که حامی تو می باشد. خدا او را در بین تمام قوم اسرائیل بزرگ و مشهور بگرداند. ۱۵عروست ترا دوست دارد و برایت از هفت پسر بهتر است. اکنون برای تو نواسه ای بدنیا آورده که زندگی تازه ای به تو خواهد بخشید، و او عصای دوران پیری تو خواهد بود.» ۱۶نعومی آن طفل را در آغوش گرفت و از او پرستاری کرد

۱۷زنانی که در همسایگی آن ها زندگی می کردند، طفل را عوبید نامیدند. آن ها به تمام مردم می گفتند: «نعومی دارای پسری شده است

۱۸-۲۲عوبید پدر یسی و یسی پدر داود بود. شجره نامۀ خانوادۀ فارِز تا داود به این شرح است: فارِز، حِزرون، رام، عمیناداب، نحشون، سَلمون، بوعز، عوبید، یسی و داود

.

۱ پس از مدتی، یعنی در سال سوم خشکسالی خداوند به ایلیا فرمود: «پیش اخاب برو و من بزودی باران می فرستم.» ۲ پس ایلیا براه افتاد و پیش اخاب رفت.

قحطی در سامره بسیار شدید بود. ۳ اخاب عوبَدیا را که ناظر قصر شاه بود بحضور خود خواست. (عوبَدیا ایمان راسخی به خداوند داشت. ۴ وقتی ایزابل می خواست انبیای خداوند را بکشد، عوبَدیا یکصد نفر شانرا در دو مغاره پنهان کرد و برای شان نان و آب می بُرد.) ۵ اخاب به عوبَدیا گفت: «بیائید که به تمام چشمه های آب و جوی های کشور برویم، شاید علف پیدا کنیم تا اسپها و قاطرها را زنده نگهداریم و یا اقلاً بتوانیم از مردن یک تعداد حیوانات جلوگیری کنیم.» ۶ پس موافقه شد که چه کسی به کدام حصۀ آن سرزمین برای تحقیق و جستجوی علف برود. اخاب تنها به یک راه رفت و عوبَدیا هم تنها براه دیگری حرکت کرد.

۷ عوبَدیا در راه خود با ایلیا برخورد. او را شناخت و روی بخاک افتاد و گفت: «آقای من ایلیا، این تو هستی؟» ۸ ایلیا جواب داد: «بلی من هستم. برو به آقایت بگو ایلیا اینجا آمده است.» ۹ عوبَدیا گفت: «من چه گناهی کرده ام که مرا به دست اخاب برای کشتن می دهی؟ ۱۰ خداوند، خدای تو شاهد است که پادشاه در بین همه مردم کشورهای جهان در جستجوی تو بوده است و هر باری که به او می گفتند: «ایلیا اینجا نیست.» اخاب، پادشاه مردم آنجا را مجبور می ساخت قسم بخورند که تو در آنجا نیستی. ۱۱ حالا تو می گوئی برو بگو: «ایلیا اینجا است.» ۱۲ و به مجردیکه من از پیشت بروم، روح خداوند ترا بجائی که من ندانم خواهد برد و اگر من بروم و به اخاب بگویم و او بیاید و ترا نیابد، او مرا می کشد. هرچند این خدمتگارت از زمان طفلی بندۀ باوفای خداوند بوده است. ۱۳ آیا به آقایم نگفته اند که وقتی ایزابل انبیای خداوند را می کشت من چه کردم؟ من یکصد نفر شان را در دو مغاره پنهان کردم و آب و نان شان را تهیه می نمودم. ۱۴ و حالا می گوئی که بروم و به پادشاه بگویم که ایلیا اینجا است. اگر این کار را بکنم او مرا می کشد.» ۱۵ ایلیا گفت: «به خداوند قادر مطلق، که در حضورش ایستاده ام قسم می خورم که من خودم امروز پیش او می روم.» ۱۶ پس عوبَدیا پیش اخاب رفت و از آمدن ایلیا به او خبر داد؛ و اخاب بدیدن ایلیا آمد.

ملاقات اخاب و ایلیا

۱۷ وقتی اخاب ایلیا را دید، به او گفت: «پس این تو هستی که اینهمه بدبختی ها را بر سر مردم اسرائیل می آوری؟» ۱۸ ایلیا گفت: «نی، من ضرری به مردم اسرائیل نرسانده ام، بلکه تو و خاندان پدرت مسئول هستید، زیرا شما اوامر خداوند را بجا نیاوردید و بعوض پیرو بَعلها شدید. ۱۹ حالا تمام مردم اسرائیل را جمع کن و پیش من بر کوه کَرمَل بیاور. همچنین چهار صد و پنجاه نبی بعل و چهار صد نبی اَشیره را که بر خوان ایزابل غذا می خورند دعوت کن که بیایند.»

۲۰ پس اخاب به تمام مردم اسرائیل پیام فرستاد که همراه با انبیاء بر کوه کَرمَل جمع شوند. ۲۱ آنگاه ایلیا پیش آن ها رفت و گفت: «تا چه وقت در تردید و دو دلی بسر می برید؟ اگر خداوند خدا است پیرو او باشید! اما اگر بعل را بحیث خدای خود قبول دارید، پس بروید و از او پیروی کنید.» مردم هیچ جوابی به او ندادند. ۲۲ ایلیا به مردم گفت: «من یگانه نبی خداوند هستم که باقی مانده ام و انبیای بعل چهار صد و پنجاه نفر اند. ۲۳ دو گاو بیاورید، انبیای بعل یکی از آن دو گاو را ذبح و قطعه قطعه کنند و بر هیزم بگذارند، اما آتش روشن نکنند. من گاو دیگر را به همان ترتیب بر هیزم می گذارم و آتش روشن نمی کنم. ۲۴ آنگاه شما پیش خدای خود دعا کنید و من بحضور خداوند دعا می کنم. آن خدائی که دعا را قبول نماید، خدای حقیقی و واقعی است.» مردم همگی به این پیشنهاد موافقه کردند. ۲۵ بعد ایلیا به انبیای بعل گفت: «حالا یک گاو را برای خود انتخاب کنید، زیرا تعداد شما زیاد است. پیش خدای تان دعا نمائید، اما آتش روشن نکنید.» ۲۶ پس آن ها یک گاو را گرفته آنرا تهیه نمودند و تا چاشت پیش بعل دعا کردند و گفتند: «ای بعل، دعای ما را قبول کن.» اما هیچ صدا یا جوابی نشنیدند. بعد آن ها به دَور قربانگاهی که ساخته بودند به جست و خیز پرداختند.

۲۷ هنگام ظهر ایلیا آن ها را مسخره کرد و گفت: «به آواز بلند دعا کنید، چونکه او خدای تان است. شاید او به فکر فرو رفته باشد، ممکن است به یک جای خلوت رفته یا در راه سفر است، یا شاید خوابیده باشد و باید بیدارش کنید.» ۲۸ آن ها با آواز بلند دعا کردند و قرار رسوم خویش، خود را با تیغ و نیزه زخمی ساختند بطوریکه خون از بدن شان جاری شد. ۲۹ پس از آنکه روز از نیمه گذشت تا وقت ادای مراسم قربانی نبوت کردند، باز هم نه آوازی آمد و نه جوابی شنیده شد.

۳۰ آنگاه ایلیا به مردم گفت: «نزدیک بیائید.» و همه مردم به او نزدیک شدند. او اول قربانگاه خداوند را که ویران شده بود ترمیم کرد. ۳۱ بعد دوازده سنگ را، قرار تعداد دوازده قبیلۀ پسران یعقوب برداشت. چون خداوند به یعقوب فرمود: «نام تو بعد از این اسرائیل باشد.» ۳۲ ایلیا با آن سنگها قربانگاهی برای خداوند ساخت. بعد به دَور قربانگاه یک جویچه کَند که گنجایش دو پیمانۀ بزرگ را داشت. ۳۳ آنگاه هیزم را بالای هم به ترتیب قرار داد و گاو را قطعه قطعه کرده بر هیزم گذاشت و گفت: «چهار خُم را از آب پُر کنید و بر قربانی سوختنی و هیزم بریزید.» ۳۴ سپس گفت: «بار دوم این کار را بکنید.» و آن ها بار دوم آن کار را کردند. گفت که بار سوم هم بکنید و آن ها بار سوم آب را بر قربانی و هیزم ریختند. ۳۵ تا که آب از سر قربانگاه جاری شد و جویچه را پُر کرد.

۳۶ چون وقت ادای مراسم قربانی رسید، اِیلیای نبی نزدیک آمد و گفت: «خداوندا، خدای ابراهیم، اسحاق و اسرائیل، امروز نشان بده که تو خدای اسرائیل هستی، من بندۀ تو ام و همۀ این کارها را بفرمان تو کرده ام. ۳۷ دعای مرا قبول فرما! ای خداوند، دعایم را اجابت کن! تا این مردم بدانند که تو ای خداوند، خدا هستی و آن ها را بسوی خود بازگردانیدی.» ۳۸ آنگاه خداوند آتشی فرستاد و قربانی، هیزم، سنگ و خاک را بلعید و حتی آب جویچه را هم خشکانید. ۳۹ وقتی مردم این حادثه را دیدند، همه به سجده افتادند و گفتند: «خداوند واقعاً خدا است! خداوند خدای برحق است!» ۴۰ ایلیا به مردم گفت: «انبیای بعل را دستگیر کنید؛ حتی یکی آن ها را هم موقع ندهید که بگریزد.» پس مردم آن ها را دستگیر کرده بحضور ایلیا در کنار جوی قیشون آوردند و ایلیا آن ها را در آنجا کشت.

پایان خشکسالی

۴۱ بعد ایلیا به اخاب گفت: «حالا برو بخور و بنوش، زیرا صدای باران شدید می آید.» ۴۲ وقتی اخاب برای خوردن رفت ایلیا بسر کوه کَرمَل رفت. در آنجا بزمین نشست و سر خود را بین زانوان خود گذاشت. ۴۳ بعد به خادم خود گفت: «بالا تر برو و بسوی بحر نگاه کن.» او رفت، دید و برگشت و گفت: «من چیزی را ندیدم.» ایلیا گفت: «بازهم برو.» و به همین ترتیب هفت بار او را فرستاد. ۴۴ در مرتبۀ هفتم خادمش آمد و گفت: «یک تکه ابر بقدر یک کف دست انسان از سطح بحر بر می خیزد.» ایلیا گفت: «فوراً برو و به اخاب بگو: عراده ات را سوار شو بزودی بخانه ات برگرد، مبادا باران مانع رفتن تو گردد!» ۴۵ و لحظه ای بعد آسمان را ابر تاریک پوشاند. باد سختی وزید و باران شدید شروع به باریدن کرد. اخاب بر عرادۀ خود سوار شد و به یِزرعیل رفت. ۴۶ اما خداوند به ایلیا قدرت خاصی داد. او کمر خود را بست و دویده به یِزرعیل رسید.

.